سلام بر شهیدان


سلام بر آن هایی که رفتند تا بمانند

و نماندند تا بمیرند...

سلام بر شهیدان

پدرم دوستانت از تو می گویند...

سلام پدرم

حال ما خوب است...

پدرعزیزم این روزها دوستان و همرزمانت برایم از تو می گویند، دفتر خاطراتشان را ورق می زنند و خاطراتی را که تا بحال نشنیده ام، برایم تعریف می کنند.

یکی از دوستان عزیزت که این روزها خیلی به یادت هست و از اخلاق و مردانگی و شجاعتت صحبت می کند، سردار حاج امان الله حیاتی است که به حق می توان گفت نمونه بارز یک رزمنده شجاع و با اخلاق است که از دلیری ها و شجاعت های دوستان شهیدش زیاد یاد می کند و به راستی که امثال ایشان راویان فرهنگ ایثار و شهادتند.

دلتنگ پدر

هر سال اوایل آذز ماه برای من حس عحیبی دارد. هر چه به تاریخ ششم آذرماه نزدیک می شویم انبوهی از غم و اندوه و کوهی از افتخار مرا فرا می گیرد. در این تاریخ خودم را و دنیای پیرامونم را عجیب فرا موش می کنم فقط به تو فکر می کنم. به تویی که هرگز ندیدمت، هرگز صدای زیبایت را نشنیده ام، هزگز دستان پرتوانت را لمس نکرده ام، هرگز محبت و نوازش هایت را نداشته ام...پدرم، این روزها بیشتر از همیشه دلتنگت می شوم. ناخواسته به فکر فرو می روم به تو فکر میکنم، خاطراتت را که از خانواده و دوستانت شنیده ام بارها و بارها مرور میکنم و هر بار برایم لذت و تازگی خاصی دارد بطوری که گویی اولین بار است می شنوم.

آخر می دانی چیست؟ دختر ی که حسرت پدر را همیشه بر دل دارد و هیچوقت پدرش را ندیده است تا در چشمانش زل بزند و برایش تعریف کند و یا از پدرش کلام گهربارش را بشنود همین است، فقط دوست دارد ساعت ها بنشیند تا برایش از پدر بگویند. گاهی که برایم از تو می گویند در خیال خودم تو را آنگونه تجسم می کنم که گویی خودم آنجا بوده ام. خاطراتت را هر چند بار که میشنوم یا میخوانم چنان برایم لذت بخش و زیباست که گویی اولین باراست. سالگرد شهادتت بهانه ایست که بیشتر برایت دلتنگ شوم .خوشحالم که فزرند پدری هستم که بزرگترین افتخار دنیایش پاسدار بودن بوده و هست. و به راستی لباس سبز پاسداری برازنده تو بود و حقی که چه زیبا حق مطلب را ادا نمودی. قهرمان من در مکتب تو درس عشق آموختم و بی شک تا همیشه بزرگترین هادی مسیر زندگی من خواهی بود.

پدر عزیزم نامت و یادت تا همیشه گرامی خواهد ماند

فرهنگ شهادت

زیباترین فصل این فرهنگ، خالقان این حماسه عظیم اند که با صلابت اراده و نور ایمان،

رهنمود راه مقدسی شدند که پاداش آن جاودانگی و بقا بود...

شهیدان

شهید، باران رحمت الهی است

که به زمین خشک جان ها، حیات دوباره می دهد.

عشق شهید، عشق حقیقی است

که با هیچ چیز عوض نخواهد شد.

در وصف شهید

و ما کجا و تو ای با صفا کجا بودی

تو از نخست، شهیدی میان ما بودی

تو از نخست، صدایت ز جنس خاک نبود

نمی شنید صدا را کسی که پاک نبود...

هوش و ذکاوت سردار شهید شکرالله آباش در دفاع مقدس - روایت خاطره از همرزم شهید آقای عبدالکریم خادمی.

با شروع تهاجم صدامیان به کشور عزیزمان، توطئه های داخلی هم از طرف عوامل استکبار جهانی نظیر منافقین و بنی صدر آغاز شد. منافقین ستون پنجم صدامیان، و بنی صدر خائن هم مهره کارساز آمریکا و فرانسه بود. با شروع حرکت جوانان به سوی مرزها و رویارویی با دشمن، بنی صدر به ارتش دستور داد از دادن سلاح به نیروهای مردمی و در راس آن سپاه که نهادی تازه تاسیس بود خودداری شود. یک گروه پارتیزانی خبره از سپاه پاسداران خارگ بسمت جنگ در محور مواصلاتی ایستگاه دوازده فیاضیه آبادان مستقر شد. فرماندهی گروه را سردار شهید شکرالله آباش بر عهده داشت. این گروه مبدع اختراعاتی در جنگ شدند که در دفتر دفاع مقدس ثبت و از آن ابداعات بعنوان شاه کلید پیروزی های دفاع مقدس نام برده می شود. کل سلاح مردمی، ام یک بود و آن هم با مقداری مهمات کم.

نیروهای بعثی صدام شب ها برای نفوذ و گشت به خطوط مقدم می آمدند و امکاناتی برای ردیابی این گروه ها نبود. گروه پارتیزانی سپاه خارگ در یک اقدام جالب و با امکاناتی ابتدایی توانستند بر این مهم دست یابند.  سردار شهید شکرالله آباش، با خیط (نخ) ماهیگیری و هلدر( سرپیچ لامپ) تکه های پنج سانتی سیم، توانست راه نفوذ دشمن را ببندد. گروه با جمع آوری خیط از خانه ماهیگیران، اتصال آنها به طول سیصد متر به هم، یک سر خیط را به خاکریز دشمن بردند و در آنجا به تکه های سنگ می بستند و یا با تکه های چوب در زمین قرار می دادند. سپس در ابتدای خیط روی خاکریز خودی، سرپیچ لامپ را که با جاسازی میله های پنج سانتی بشکل زنگ درست کرده بودند به خیط می بستند. گشتی های دشمن که بسمت خاکریز می آمدند، پایشان به خیط می خورد و زنگ به صدا درمی آمد و نیروهای خودی متوجه آمدن آنها می دشدند و با کمین بر سر راهشان، آنها را اسیر می کردند. و این شگرد در تمام خطوط کارساز بود. 

روایتگری خاطرات آقای علی قاسمی  از دوستان و همرزمان شهید آباش در رابطه با ایشان.

"سلام علیه ولد و یوم یموت و یوم یبعث حیا"

می خواهم از شیرمردی بگویم که طیق فرموده صریح قرآن " همیشه زنده " است.

" سردار شهید شکرالله " اولین شهید جزیره خارگ در میدان دقاع مقدس و بزرگترین مرد مبارزی که از کودکی با او بودم، با او جان گرفتم و استخوان های نرم و نحیف مان با هم سفت شد. از بدو تشکیل سپاه پاسداران خارگ شورای فرماندهی را پایه گذاری کردیم. ما دو نفر همه جا و هر لحظه و در هر ماموریتی با هم بودیم. اگر بطور اتفاقی دوستان و آشنایان ما را تک و تنها می دیدند احوال دیگری را می پرسیدند. او را پسر عمه ی خودم صدا میزدم و برادر داماد خواهرم بود. مخلص و بی ریا، پاک و زلال، نترس و دلاور، شجاع و مبارز. حیف که کلمات از توصیف شجاعت این شیرمرد عاجز و زبان راوی الکن است.

از زمان شروع جنگ وصیت و سفارش ما به هم این بود هر کدام زودتر به شهادت رسید طرف مقابل او را به خانواده و جزیره برگزداند. او همیشه فرمانده من بود و من همیشه مطیع و فرمانبردار، بارها از امتحانش سربلند و سر افراز قبول شده بودم. الحق و الانصاف " مرد خدا " بود. گاهی اشعار مولانا، حافظ و سعدی میخواند، سوره قیامت را بسیار با صوت و با ترجمه برایم میخواند. " الله اکبر " بیشتر وقت ها " سوره واقعه " را با ترجمه و صدای دلنشینی میخواند و به من هم سفارش میکرد که " سوره واقعه " را بسیار بخوانم. دست های پهلوان گونه اش را روی دوشم میگذاشت و می گفت: السابقون السابقون، اولیک المقربون، فی جنات النعیم، ثله من الاولین... و ادامه می داد و با امیدواری می گفت: خدا ما را جز این گروه بپذیره الهی آمین. یک لحظه حالش متغییر می شد و با بغض می گفت: " و قلیل من الاخرین" نکند جز این گروه هم نباشیم، نکند از قافله جا بمانیم، نکند در جهل مرکب غرق شویم!! می رسید به آیه " اصحاب الشمال" به سر خودش می زد، تا چند لحظه چیزی نمی گفت. به یک نقطه زل می زد یک چیزهایی زیر لب زمزمه می کرد، سرش را پایین می انداخت بعد موضوع را عوض می کرد یک مرتبه گارد کشتی میگرفت و به طرف من می آمد.

روز پنج شنبه ساعت 11/30 ظهر تاریخ 1359/09/06  در حالیکه به من قول داده بود بعد از نماز مغرب و عشاء بچه ها را در یک سنگر بزرگتر جمع کنیم و او دعای کمیل بخواند، سوار بر جیپ توپ دار 106 به دشمن بعثی در منطقه شیر پاستوریزه آبادان حمله کرد و پس از انهدام یازده سنگر انفرادی و دو تانک دشمن در حالیکه در حال جابجا شدن از سنگر بود هدف شلیک یک گلوله تانک در نزدیک سنگرش قرار گرفت و ترکش ها گوشه ی چشم راستش و سینه ی سترگش را مورد اصابت قرار دادند. حسن رنجبر از ناحیه سر و کتف زخمی شده بود او به عنوان کمک تیرانداز بود و بابایی که راننده جیپ بود شکرالله را به سنگر من آوردند و مرا صدا زدند. او هنوز زنده بود او را به جیپ دیگری منتقل کردیم، کف ماشین خوابیدم و شکرالله را در آغوش فشردم ، زیر گلویش را می بوسیدم و او لبخند زیبایی بر لب داشت. به جیپ سمت چپ خود اشاره کرد و گفت: وصیت نامه ات را بردار و به وصیتم عمل کن. چشم غرق خونش را بوسیدم. وقتی به بیمارستان رسیدیم قبل از ورود فرشتگان مقرب پروردگار، روح بلند این مجاهد نستوه را به آسمان عروج دادند و مرا تنها گذاشتند در حالیکه در شوک سنگینی فرو رفته بودم رهایم کردند. تلاش پزشکان و پرستاران هم فایده ای نداشت. بعد از نیم ساعت پیکر قهرمان نخلستان را به سردخانه سپردم و با جیپ به محل استقرار نیروها برگشتم. سردار علی فضلی و فخرالدینی و سید مجید و بقیه بچه ها در سوگ این فرمانده بزرگ بشدت ناراحت بودند. سردار علی فضلی با بغض و گریه مرا در آغوش گرفت و گفت: علی قاسمی کو شکرالله؟ چرا بدون شکرالله آمدی؟ رسم رفاقت این بود؟ چقیه ام را روی صورتم کشیدم تا گریه هایم را نبیند. فقط پرسیدم: علی جان از شکرالله راضی بودی؟ او ماموریتش را خوب بپایان رساند؟...

بچه ها یکی یکی می آمدندو به آدم بی وفا و نیمه راهی تسلیت می گفتند که این بار بدون یاور و بی برادر پا به نخلستان آبادان گذاشته بود. ماتم سنگینی همه سنگرها را فرا گرفته بود. تا صبح آرام نداشتم. من و شکرالله و علی حماد در یک سنگر بودیم. شاید باورش سخت باشد، ما در سنگرمان بجای بالشت از کیسه های شنی استفاده می کردیم تا هیج وقت خواب راحت نداشته باشیم و همیشه بیدار بمانیم.

صبح زود با موتور سیکلت با یکی از بچه ها به سپاه آبادان مراجعه کردم، از مهدی کیانی فرمانده سپاه پاسداران آبادان یک دستگاه آمبولانس گرفتم و شکرالله را به بوشهر رساندم. مردم بوشهر وقتی متوجه این شهید بزرگوار شدند همراه با پاسداران و بسیجیان به استقبال آمدند و با سنج و دمام ما را تا اسکله مشایعت نمودند. از بوشهر توسط قایق تندرو سپاه به خارگ آمدیم. وقتی پیکر قهرمان نخلستان را در قایق گذاشتیم چند نفر از برادران پاسدار از سپاه بوشهر با ما همراه شدند و چند قایق کوچکتر تا لنگرگاه اسکله بوشهر قایق ما را مشایعت نمودند. هنوز دور و برم شلوغ بود، وقتی رسیدیم به قسمتی از دریا که ساحل و عمارات بوشهر کم رنگ و محو شده بود به سطح افق دریا نگریستم یادم افتاد به خاطراتی که با شکرالله در دریای نیلگون خلیج فارس داشتیم.

در یکی از روزهای زمستان سال 58 یک یدککش بنام " دریاوند " که در مالکیت ایران بود و کاپیتان و خدمه اش خارجی بودند ( تبعه انگلیس و فیلیپین ) به بهانه ی سرکشی از چاه های نفت فلات قاره به قصد خروج از آب های ایران به کشورهای عربی گریختند. از طریق رادار و اتاق جنگ این موضوع به سپاه پاسداران اطلاع داده شد. طبق دستور فرماندهی یک گروه ضربت متشکل از ( شکرالله آباش، اسماعیل درودگاهی، حسن رنجبر و علی قاسمی ) به همراه یک فروند هاورکرافت نیروی دریایی ارتش، چهار قبضه تفنگ ژ-3 و یک قبضه تیر بار ژ-3 و مختصری مهمات ماموریت داشتیم تا اموال بیت المال را برگردانیم. دریا بسیار مواج و طوفانی بود، بطوریکه ادامه مسیر آن برای هاورکرافت دشوار شد. شکرالله در کابین کاپیتان یا خلبان هاورکرافت بود. با سعی و تلاش فراوان برادران نیروی دریایی در حالیکه یدککش  پنج مایل از آبهای ایران خارج شده بود در تیر رس ما قرار گرفت. پس از اخطارها ی مکرر و پرتاب گلوله ها و هشدار دهنده منور و بی اهمیتی افراد یدک کش، شکرالله تیر بار ژ-3 را مسلح نمود، من به عنوان کمک تیرانداز نوار تیربارش را آماده نمودم، اسماعیل درودگاهی هم یک قبضه تفنگ ژ-3 را مسلح نموده و با هم قسمت کابین و پل فرماندهی یدک کش را به رگبار بستیم. پس از چند لحظه با زخمی شدن کاپیتان و مسئول موتورخانه مجبور به توقف شدند، با احتیاط و سختی فراوان به یدک کش نزدیک شدیم. خلبان هاورکرافت توسط بی سیم و بلندگو با افراد یدک کش صحبت کرد. یدک کش به طرف آبهای ایران حرکتی آرام را آغاز کرد. نیمه های شب بود و دریا بسیار خشمگین و کف کرده و ما با چشمانی باز و مصمم حرکت " دریاوند " را دنبال می کردیم و او چون اسب رام شده ای در پیشاپیش ما حرکت می کرد. با دستور خلبان،  هاورکرافت سرعتش بیشتر شد و چون زخمی داشت نزدیک به طلوع آفتاب به حوضچه فلات قاره رسیدیم. در اسکله آمبولانس آمده بود. یدک کش را تحویل دادیم و خودمان با بچه های نیروی دریایی به آشیانه ی هاورکرافت ها رفتیم و نماز صبح را خواندیم و شکر خدا را بجای آوردیم. با خلبان و افراد هاورکرافت خداحافظی کردیم و از آنها بسیار تشکر نمودیم و این ماموریت همراه با موفقیت خاطره ای زیبا آفرید. فردای آن روز این خبر همه جا پیچید، حتی رادیوهای بیگانه با آب و تاب بسیار آن را نقل کردند و " قهرمان اصلی " این خاطره کسی جز " قهرمان نخلستان، سردار شهید شکرالله آباش " نبود، یادش گرامی باد.

افق دریا مرا به کجا کشاند...حالا با پیکر پهلوان شکرالله آباش به جزیره خارگ برمی گشتم، نمی گویم دستانم خالی بود که هدیه بسیار ارزشمندی برای مردم قدرشناس و زحمتکش جزیره آورده بودم. درخت تنومند و مقدس شهادت ریشه در عمق دلهای پاک همه مسلمانان حق جو و حق گو دارد. به نزدیکی های خارگ که رسیدیم چندین قایق موتوری که هر کدام چند نفر از مردم خارگ را به همراه داشت به استقبال ما آمدند. همه این پهلوان را می شناختند. او پرچمدار و علمدار حرکت های انقلابی در جزیره بود. او تنها کسی بود که قبل از انقلاب تمثال مبارک امام خمینی " ره " را در پیشاپیش مردم و در تظاهرات علیه رژیم منفور ستم شاهی با دستان " یل گونه اش " حمل می کرد. به اسکله نزدیک شدیم، صدای سنج و دمام خاطره ی عزاداری بر مولایمان امام حسین (ع) و تشییع پیکر شهدای کربلا را تداعی می کرد. اشک را قراری نبود جز جاری شدن. جمعیتی عظیم به پیشواز پهلوانشان آمده بودند. عباس رنجبر و فخرالدینی و اسماعیل درودگاهی و بقیه بچه های سپاه خارگ آمدند و مرا در آغوش گرفتند و تسلیت می گفتند. تابوت بر دستان مردم قدرشناس حرکت می کرد. الله اکبر، الله اکبر، الله اکبر..." مادر شکرالله " به استقبالم آمد، جلو رفتم و دستش را بوسیدم، سربلند و مقاوم و مصمم بود، لبخند تلخی بر لب داشت، پیشانی ام را بوسید، تحملم را از دست دادم، با چشمانی اشک بار گفتم: عمه جان شرمنده ام امانتی تو را ترکش خورده آوردم. محکم و استوار گفت: پسرم تو زنده باشی، پاسداران و رزمندگان زنده باشند، سربلند باشید و در راه امام "ره" و اسلام جان فدایی کنید. ما پیرو امام حسین (ع) هستیم ، از شهادت در راه خدا نمی هراسیم، ما همه جان خود را فدا می کنیم تا اسلام سرافراز بماند. خوش آمدی، دستت درد نکند که پیکر برادرت را آوردی، تو زنده باشی، امام "ره" زنده باشد، اسلام پاینده باشد. 

عمه ام چادرش را محکم بسته بود و من پا به پایش راه می رفتم، برایم خوابی را که یک شب قبل از شهادت شکرالله دیده بود تعریف کرد و گفت: علی جان چهارشنبه شب (59/09/05 ) یک شب قبل از شهادت شکرالله، در عالم رویا در حالیکه مشکی پر از آب بر دوشم داشتم و به چهار درخت نخل در حیاط خانه مان آب میدادم، سوار سبز پوشی درب خانه را کوبید، در را باز کردم و او با اسب وارد شد، من به او سلام کردم و پشت سرهم صلوات می فرستادم، او چند بار سوار بر اسب اطراف درختان نخل با طمئنینه و با هیبت دور می زد ، نگاهی پر معنا به من انداخت. به نخل دوم نزدیک شد و دستانش را به دور نخل کرد و در حالیکه ذکری را زیر لب زمزمه می کرد او را از ریشه درآورد و بر اسبش گذاشت و رفت. " نخل دوم " شکرالله بود که خدا او را پذیرفت. از چهار پسری که داشتم او پسر دومم را انتخاب کرد. از وقتی که شکرالله لباس سبز و مقدس سپاه را پوشید فهمیدم که چنین روزی می آید و این موضوع را با پدرش هم در میان گذاشته بودم. ما شکرالله را در را ه خدا هدیه دادیم، خدا از ما بپذیرد.

روحش شاد و راهش پررهرو باد.

 

 

 

 

  

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شهدا در قهقه ی مستانه شان عند ربهم یرزقونند...

شهدا را یاد کنیم حتی با ذکر یک صلوات.

 

                          " الهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم "